داستان زندگی بانو قزبس

داستان واقعیه بانو قزبس برگرفته ازچکنویس های دخترش بانو ستاره

داستان زندگی بانو قزبس

داستان واقعیه بانو قزبس برگرفته ازچکنویس های دخترش بانو ستاره

قسمت اول

داستان زنی مهربان و فداکار که در این عالم چیزی را بیشتر از او دوست نداشتم و هنوز که چندین سال از رفتن او میگذرد واقعا از ته دل عاشق او هستم خیلی دلم میخواست روزی بشه که تمام این خاطرات را روی کاغذ بیاورم ولی نمیدانم چرا تنبلی میکردم تا اینکه خواهرم بیدارم کرد. 

سال۱۳۲۸بود ماه پاییز آبان در یکی از روستا های دور همدان زنی زندگی میکرد که یک پسر و هفت دختر داشت سه تا از دختر ها شوهر کرده بودند ونوبت دختر چهارمی بود ولی او خیلی کوچک بود یه دختر یازده دوازده ساله به اسم قزبس  

تازه داشت سرما شروع میشد مادر دختر را صدا زد که برو از چشمه آب بیار تا روز را شروع کنیم و اورفت  

به تازگی یه همسایه جدید داشتن که هیچ سرو کاری با هم نداشتن  

هر روز دخترک برای بردن آب به چشمه میرفت و آب می آورد تا اینکه یک روز مهمانی به خانه همسایه یشان آمد جوان بود زیبا خوش اندام قد بلند که شالی به کمر بسته و جوراب پشمی بلند به پا داشت و یک کلاه نمدی به سر  

دختر از کنارش گذشت تا حالا چنین جوان رعنایی را در دهشان ندیده بود این غریبه کیه که اومده  

این دیدارها در روزهای آینده هم تکرار شد دخترک هرچه کرد اورا از زهنش بیرون کند دید نمیتواند و این آتش رفته رفته سوزان تر می شد خیلی دلش میخواست که با او آشنا شود ولی شرم مانع می شد با این که دخترک کوچک بود ولی داشت تازه روییدن گل را در قلب خود حس میکرد تمام شبها با خود می جنگید و همیشه باخت با او بود نا خود آگاه نیرویی او را به طرف جوان میکشیدونمیدانست با این احساس جدید چه کند تا این که یک روز جوان رودر روی او در آمد جوان نگاه کرد دخترک از شرم سرخ شده بود گرمای صورت خود را به خوبی حس میکرد دست پاچه شد این پا و اون پا کرد وبا سرعت دور شدو رفت ولی آن دوتا چشم سیاه آن دوتا گیسوی بافته وآن اندام کوچک چه کرد با او درست همون احساسی که دخترک داشت جوان هم پیدا کرده بود از آن روز به بعد دیگر رنگ آرامش راندید 

دخترک در باره همسایه با مادرش صحبت کرد که مادر گفت با آنها کاری نداشته باش و مبادا حرفی بزنی آنها را ما نمیشناسیم و دخترک گفت چشم مادر کاری ندارم ولی خدا میداند چقدر آرزو داشت با جوان حرف بزند با خودش گفت این بار اورا دیدم باهاش حرف میرنم چند روز گذشت داشت مثل هر روز به طرف چشمه میرفتکه حس کرد کسی پشت سرش می آید با ترس برگشت آرزو داشت او را ببیند یک باره چشمش به جوان افتادجوان پرسید اسمت چیست دخترک خجالت کشید حرف بزند گویی زبان در دهان ندارد جوان پرسید منزلت کجاست وباز جوابی نبود واین بار جوان گفت فردا همین جا منتظرم باش البته اگر دلت خواست  

 

                   پایان قسمت اول

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد