داستان زندگی بانو قزبس

داستان واقعیه بانو قزبس برگرفته ازچکنویس های دخترش بانو ستاره

داستان زندگی بانو قزبس

داستان واقعیه بانو قزبس برگرفته ازچکنویس های دخترش بانو ستاره

قسمت چهارم

عمو که صدای زنش را شنیده بود با عجله آمد وقتی چشمش به دخترک افتاد گفت این دیگه کیه جوان با غرور گفت اون زنمه از امروز او با من زندگی میکند عمو گفت تو..... 

 

                              پایان قسمت سوم  

 

               قسمت قبلی داستان در قسمت نوشته های پیشین وبلاگ  

                                             قسمت چهارم

 

عمو که صدای زنش را شنیده بود با عجله آمد وقتی چشمش به دخترک افتاد گفت این دیگه کیه جوان با غرور گفت اون زنمه از امروز او با من زندگی میکند عمو گفت تو خودت زیادی هستی اونوقت رفتی دست یکی دیگر و گرفتی و آوردی زود از اینجا برو خونه من جای شما بیسرو پاها ندارد جوان که غرور خودش را اینطور خورد شده میدید البته قبلا هم از این حرفها زیاد شنیده بود اما اینبار با تمام احساسش معنی این حرفها رو درک کرده بود بدون معطلی دست قزبس را گرفت و از آنجا رفت به خونه یکی دیگر از اقوام آنجا هم با زبان بی زبانی اورا بیرون کردند جوان گفت فقط همین امشب را به ما جا بدهید فردا صبح اول وقت از اینجا خواهیم رفت ولی جواب همان بود نه برو و دیگه اینجا نیا و دوباره دم خونه یکی دیگه که اسمش علی مردان بود رفت پیر مرد با نارضایتی آنها را جا داد فقط برای یک شب. 

بعد از ساعتی شام حاضر بود سفره را پهن کردند مگر غذا میشود خورد بغض راه گلوی او را گرفته بود فقط منتظر کوچک ترین اشاره بود تا بغضش بترکد قزبس به زور به حرف جوان گوش کرد و لقمه ای خورد و دست جمعی رخت خاب پهن کردند و خوابیدند 

 ((یه روز که از گذشته داشت برام حرف میزد یاد آنشب افتاد و گریه گرد کهمنم با اون هم صدا شدم دلم براش همیشه میسوخت که هیچ کس جز جوان زره ای به او محبت نکرد)) 

قزبس تا صبح از سرما میلرزید چون لحافی بهش ندادند که گرم باشد و او آرام آرام گریه میگرد تا خوابش برد  

سالها دل طلب جام جم از ما میکرد 

                               آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد 

مرد جوان غیرت داشت از این که برای یک شب سربار آنها شده بود ناراحت بود بعد از صبحانه به دخترک گفت چادرت و سرت کن بریم مرد جوان با خود فکر میکرد کجا برود و به این نتیجه رسید که به پیش دوست قدیمیش برود با او چند بار برای کار به قزوین وبه تهران رفته بود او زن و بچه داشت  

در زدند وعلی در را باز کرد دخترک همراه جوان وارد خانه شدند و علی تمام ماجرا را گوش کردوگفت امشب باید بریم پیش کربلایی که برای شما دو نفر سیغه بخوانیم و بعد ببینیم چکار باید کرد زن علی از آنها پزیرایی کرد و با هم نهار را خوردند و دو مرد با هم رفتند بیرون دخترک برای زن علی درد و دل میکرد و گریه میکرد و زن علی به او دلداری میداد و میگفت راهی که رفتی رو باید تا آخر بری چون اگه برگردی دیگه جایی برای تو نیست عصر هر دو مرد آمدند و خرید هم کرده بودند بعد از شام هر دو نفر حاضر شدند و رفتند به در خونه کربلایی آنها را شرعا زن و شوهر اعلام کرد

((قزبس محسنی راد و نورالدین محسنی نیاز)) 

و مرد نفس راحتی کشید و خداحافظی کردند شب را با خیال راحت به صبح رساندند برای اولین بار در آغوش هم تا صبح حرف زدند و فکر آینده را میکردند از فردا صبح هر دو مرد برای کار رفتند وقزبس با زن علی تنها بود با اینکه میدانست هیچ کس مزاحم او نمیشود اما با این حال چشم به در داشت کی شوهرش می آید  

کم کم داشت عید میومد و آنها اینطور خوش بودند هر دو مرد با هم تصمیم گرفتند برای کار همراه ختنواده هایشان به تهران بروند چون کار اونجا بهتر بود و قبلا هم در تهران کار کرده بودند اولین عید را با هم در رزن گذراندند بعد از عید تمام اسباب اثاثیه را برداشتند و به طرف تهران حرکت کردند پرسان پرسان به شمیران رسیدند وچون چند نفر از همشهری ها آنجا بودند آنها را بردند منزل خودشان بعد از چند ماه تازه فهمید حامله است واین خبر را به شوهر داد هر دو آنقدر خوشحال شدند که تمام مشکلاتشان را فراموش کردند ولی بعد از مدتی شوهر فکر کرد که اینطوری که نمیشه  آنها باید جایی برای خود داشته باشند به چند نفر سپرد و خیلی زود... 

 

                                    پایان قسمت چهارم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد