داستان زندگی بانو قزبس

داستان واقعیه بانو قزبس برگرفته ازچکنویس های دخترش بانو ستاره

داستان زندگی بانو قزبس

داستان واقعیه بانو قزبس برگرفته ازچکنویس های دخترش بانو ستاره

قسمت پنجم

ولی بعد از مدتی شوهر فکر کرد که اینطوری که نمیشه  آنها باید جایی برای خود داشته باشند به چند نفر سپرد و خیلی زود... 

 

                                    پایان قسمت چهارم 

 

         قسمت قبلی داستان در قسمت نوشته های پیشین وبلاگ  

 

 

                                     قسمت پنجم 

 

 ولی بعد از مدتی شوهر فکر کرد که اینطوری که نمیشه  آنها باید جایی برای خود داشته باشند به چند نفر سپرد و خیلی زود یه اطاق برای آنها پیداشد

خیلی برای زن جوان سخت بود از همنشین ها خداحافظی کردند رفتن به آن اطاق که در حصارک تهران بود یه اطاق کوچک که هیچ چیزی نداشت نه فرشی نه رختخوابی نه ظرفی به قول پدر تنها چیزی که داشتیم چادر مادرت بود و بس مدتی این طور گذشت تا این که کم کم رختخواب و وسایل زندگی رو یا خریدند یا کمک شد . شکم زن جوان هر روز بالا می آمد از این که همدم کوچک به زودی در کنارش می آمد خیلی خوشحال شاد بود 

روزها گاهی گریه میکرد دلش برای مادر و خواهرانش تنگ شده بود 

بیشتر روز را با زن علی و دوست دیگرشان سپری میشد اینجا غریب بود حتی زبان فارسی را اصلا بلد نبود این برایش مشکل ایجاد کرده بود یک روز زن ارباب که در خانه آنها زندگی میکردند آمد و اسمش را پرسید و اینکه چند سال داری ولی اون که زبانش را بلد نبود وباز شب آمد این بار شوهرش خانه بود وتمام جوابها را داد کم کم زن ارباب در هفته چند بار به دیدنش می آمد وچیزهایی می آورد و به شوهرش گفته بود هر وقت کاری داشتی بهم بگو مثل اینکه زنت پا به ماه است چیزی از بچه داری میدونه و او گفته بود یاد میگیره همه که روز اول بلد نیستن ماه شهریور آمده بود و او منتظر بود ??شهریور بعدازظهر دردش شروع شده بود و کسی خانه نبود رفت پیش زن علی او ماما را میشناخت چون چند ماه پیش زایمان کرده بود و ماما را خوب میشناخت رفت دنبال ماما پیر زنی بود که در کار زایمان وارد بود اومد و گفت داد بزن نترس چرا اینقدر بی صدا هستی چرا خجالت میکشی همه ما زن هستیم واو کمی جرات پیداکرد دو سه ساعت که درد زیادی را تحمل کرده بود خدا به او دختری داد سیاه زشت و خیلی ریزه خلاصه بعد از زایمان اورا بردند در اطاقش تا استراحت کند ودختر علی را پیش او گذاشتن البته زن علی هم بود تا اینکه شوهرش بیاید شوهر از خدا بیخبر نان خریده بود و آمد منزل وزنش را دید در رختخواب خدا میداند که چقدر خوشحال شد خدارا شکر کرد که برای آنها همدمی فرستاده تا کمتر احساس تنهایی و غریبی کنند حالا دیگه مادر شده بود وقدر مادرش را بیش از همیشه میدانست در حالی که خودش هنوز به مادر نیاز داشتچند ماهی از این ماجرا گذشت تا اینکه مادر بزرگم که دیگه طاقت دوری دخترش را از دست داده بود رفت 

سراغ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد