-
مقدمه
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 19:27
مرا از این که میبینی پریشان تر چه میخواهی از این آتش بجز یک مشت خاکسترم چه میخواهی مرا بی خود به باران میبری بامستی چشمت بیا این گونههای تر چه می خواهی تمام این شعرم خون رگهایم نثارت باد بگو دیگر عزیز من بگودیگر چه میخواهی تمام اسامی که در این وبلاگ می آید واقعیت دارد و واقعا تمام داستان اتفاق افتاده است ۳۱فروردین سال...
-
قسمت پنجم
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 19:27
ولی بعد از مدتی شوهر فکر کرد که اینطوری که نمیشه آنها باید جایی برای خود داشته باشند به چند نفر سپرد و خیلی زود... پایان قسمت چهارم قسمت قبلی داستان در قسمت نوشته های پیشین وبلاگ قسمت پنجم ولی بعد از مدتی شوهر فکر کرد که اینطوری که نمیشه آنها باید جایی برای خود داشته باشند به چند نفر سپرد و خیلی زود یه اطاق برای آنها...
-
قسمت چهارم
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1389 07:40
عمو که صدای زنش را شنیده بود با عجله آمد وقتی چشمش به دخترک افتاد گفت این دیگه کیه جوان با غرور گفت اون زنمه از امروز او با من زندگی میکند عمو گفت تو..... پایان قسمت سوم قسمت قبلی داستان در قسمت نوشته های پیشین وبلاگ قسمت چهارم عمو که صدای زنش را شنیده بود با عجله آمد وقتی چشمش به دخترک افتاد گفت این دیگه کیه جوان با...
-
قسمت سوم
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 14:34
قزبس بالا را نگاه کرد چشمش به جوان افتاد جوان گفت فردا باهات کار دارم منتظرم میمانی دخترک با سر اشاره کرد بله جوان با خاطری آسوده برگشت به خونه فامیلش فردا... پایان قسمت دوم قسمت قبلی داستان در قسمت نوشته های پیشین وبلاگ قسمت سوم قزبس بالا را نگاه کرد چشمش به جوان افتاد جوان گفت فردا باهات کار دارم منتظرم میمانی دخترک...
-
قسمت دوم
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 17:54
اسمت چیست دخترک خجالت کشید حرف بزند گویی زبان در دهان ندارد جوان پرسید منزلت کجاست وباز جوابی نبود واین بار جوان گفت فردا همین جا منتظرم باش البته اگر دلت خواست پایان قسمت اول قسمت قبلی داستان در قسمت نوشته های پیشین وبلاگ قسمت دوم داستان واقعیه بانو قزبس برگرفته ازچکنویس های دخترش بانو ستاره قسمت دوم اسمت چیست دخترک...
-
قسمت اول
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 02:34
داستان زنی مهربان و فداکار که در این عالم چیزی را بیشتر از او دوست نداشتم و هنوز که چندین سال از رفتن او میگذرد واقعا از ته دل عاشق او هستم خیلی دلم میخواست روزی بشه که تمام این خاطرات را روی کاغذ بیاورم ولی نمیدانم چرا تنبلی میکردم تا اینکه خواهرم بیدارم کرد. سال۱۳۲۸بود ماه پاییز آبان در یکی از روستا های دور همدان...